حبیبالله بیگناه، اسمی بود که لابهلای شعرها، خاطرات و عکسهای قدیمیهای شعر و ادبیات مشهد زیاد به چشم میخورد. خیلی از مشهدیها او را به عنوان مدیر و معلم ادبیات مدرسههای ادیب، دانش بزرگنیا، دانش و هنر (شهیدجباریان فعلی)، کوثر و... میشناختند.
اما حبیبالله بیگناه، متولد سال ۱۳۱۸ بجنورد بود و کودکی و نوجوانیاش لابهلای سالهای زندهبادها و مردهبادها گذشت و جوانی را هم به قول خودش «نمیداند چیست؟»، اما در همین احوال با شعر آشنا شد؛ با شاعران و استادان دانشگاهیاش نیز. در ادامه همین آشنایی جلسات قدیمی شعر مشهد حضور بیگناه را مزهمزه میکنند؛ انجمن فرخ، سرگرد نگارنده، استاد قهرمان و...
حاصل این رفتوآمدها و بدهبستانهای شعری، دوستی عمیق با بزرگان شعر خطه خراسان و چاپ کتابهای «دفتر یک» (دفتر کوچکی از منظومات)، «گزیده دیوان اسیر شهرستانی»، «چارگانی» (نیمنگاهی به هزار سال رباعی) و «کدامین از هیچ؟» است.
اینها اطلاعاتی است که از این طرف و آن طرف درباره بیگناه میتوان گرفت، اما اینکه چطور شاعر شده، چطور به جلسات رفته و چند چیز دیگر را از زبان خودش شنیدیم؛ روزهایی که در بستر بیماری بود. متن زیر بازنشر همان گفتگو است که سال ۹۵ در شهرآرامحله منتشر شد. استاد بیگناه هفتم آبانماه سال۹۹ دار فانی را وداع گفت.
سالهای۳۵-۳۶ بود که به دبیرستان شاهرضای سابق مشهد آمده بودم. بعداز چندسال مشکلات ریزودرشت، این سالها برایم موفقیت آمیز بودند از دو جهت؛ یکی آشنایی با یکی از رندان پاکباخته روزگار به نام علیاکبر فتحپورکاشانی که آشناییاش، بسیاری از مشکلات معنویام را حل کرد و دیگر، برخورد با دبیرانی همچون استاد افجهای که مرا مختصری با ادب پارسی آشنا کرد.
شگفتا جوانی و غرور مسخرهاش! همین سالها بود که قطعات ادبی مینوشتم و گمان میکردم لامارتین و پوشکین و هوگو باید بیایند پیش من، دوزانو بنشینند و فیض ببرند! ضمن این نوشتنها گاه جملاتی موزون میکردم به نام شعر. کمکم کار به پاتوقنشینی کشید و قهوه داشآقا.
قهوهخانه داشآقا برای خودش انجمنی بود. محفلی بود برای روشنفکران بهویژه شعرا. اول که وارد میشدی، خلاف رسم قهوهخانههای آن روزگار، بفرمایی نمیزدند! خودت جا پیدا میکردی و مینشستی و به نوبت چای برایت میآوردند. دومین چای البته بستگی داشت به تشخیص داشآقا که آیا ارزش آن را داری که بدون گفتن و درخواست برایت چای بیاورند یا خیر.
روزی در همین قهوهخانه، دیوان سنایی بهدست، در جمعی که از شعر و شاعری سخن میگفتند، «استاد کمال» را شناختم و سلام وعلیکی و این شد آغاز دوستی من با ایشان. آنجا پرسید: شعر میگویی؟ گفتم: نه، ولی کلماتی را به هم میبافم. خواست چیزی بخوانم. از زیرش در رفتم که اولین جلسه دیدار است؛ بگذارید برای بعد.
فردای آن روز (جمعه) قرار گذاشت همراهش به جلسه استاد فرخ بروم. آنجا هم تا مدتی، انتخابی میزدم از بزرگان گذشته و میخواندم. یک روز دل به دریا زدم و شعرکی را که استاد کمال دیده و تصرفاتی کرده بود، خواندم. سه بیتش را به خاطر دارم:
دردیکش زمانم، ساقی بهانه کمتر
با دُرد میتوان کرد دَرد زمانه کمترای ناصحان مشفق بر من فسون نخوانید
بیدار روزگارم دیگر فسانه کمتر
آخر به باد دادی خاکستر وجودمای آتش محبت باری زبانه کمتر
حضرات خیلی تشوق کردند، بهخصوص گلشن آزادی. بعداز آن باوجودی که کنکور را پیش رو داشتم، جلسه جمعه استاد فرخ را از قلم نمیانداختم. به دانشگاه که رفتم با بسیاری از بزرگان آن زمان و امروز خراسان آشنا شدم.
سال۴۱ که دانشکده به پایان رسید، برای استخدام در یکی از دوایر دولتی به تهران رفتم. این سفر هم آشنایی با شعرای تهران و دیگر استانهای ایران را بهدنبال داشت و البته دوستی با چندی از بزرگترینها. اینجا باور کرده بودم که شاعرم؛ اظهارنظر میکردم و موردتشویق و ترغیب واقع میشدم. بعد ازآن هم باز بهواسطه استاد کمال به انجمن سرگرد نگارنده و بعدتر به محفل و جمع اصحاب سهشنبه استاد قهرمان رفتم.
از ۱۵سال پیش ارتباطم را با انجمنها، آهستهآهسته کاستهام. میخواستم کمتر ارتباط داشته باشم. راستش فضا دلخواه نبود. میدانید، جامعه هنر ما یک جامعه سالم و پویا نیست. منظورم جامعه گروهی است وگرنه در حوزه فردی بسیار هم پویاست. اما موقعی که مجمع شعری پدید میآید، اوضاع کمی به هم میریزد و سازها با هم کوک نمیشود. هیچ اشکالی نیست که کسی به سبک عراقی شعر بگوید؛ خوب گفته باشد؛ بگوید.
بد هم که گفته باشد، آدم بررسی و نقد میکند و مثلا میداند که میتواند با این شاعر کار کند. ولی موقعی که ۶۰ سالتان بشود و غزل را همان بدانید که فلان شاعر گمنام قرن ۱۱ و ۱۲ از شما بهترش را گفته، دیگر درستشدنی نیست. به قول نظامیعروضی که گمانم میگوید: «ناجوانمردی که پساز ۷۰ سال نداند شعر چگونه باید سرود، کی خواهد دانست» اینها باعث شد که من کمتر به جلسات بروم.
تنها انجمنی که گهگاه و بسیار کم بدانجا سر میزنم، انجمن مرحوم استادقهرمان است که آن هم خصوصی است و همین جلسه داشآقا که بههمت دوستان هر چهارشنبه با حضور هنرمندان و دوستداران هنر برگزار میشود.
روح نقد از انجمنها گرفته شده. گاهی برای آوردن یک کلمه در شعر، ما را ساعتها برای جوابگویی نگه میداشتند، اما امروز اینطور نیست. خاطرم هست در شعری کلمه «دریغستان» را آورده بودم؛ آقای دکتر فیاض (خدابیامرزدش، مرد بزرگی بود) گفت: «آقای بیگناه شما میدانید که «ستان» پسوند اسم ذات است و به اسم معنا نمیچسبد. آیا در متونی که میخوانید، به چنین ترکیبی برخوردهاید؟» آن دوره یک جلسه متنخوانی در خانه داشتم؛ سال۴۹ بود. از فردوسی، سنایی و خاقانی شروع کرده بودیم و هرچند وقت یک متن کهن را میخواندیم.
گفتم «چشم، من درصدد برمیآیم که چنین کارکردی را نشان بدهم. اگر بود که بوده؛ اگر هم نبود، من گفتهام که دیگران بگویند!»
خندید و گفت «آفرین، آفرین!» خیلی بود از این حرفها جلوی دکتر فیاض زدن، اما من خیلی راحت بودم. مثل پدرم بود. هنوز به متنخوانی عطار نرسیده بودیم. نمیدانم چطور شد که وقتی عطار را ورق میزدم به «غمستان» برخوردم. جمعه منزل فرخ بودیم. گفتم: «پیدا کردم».
گفت: «چی هست؟» گفتم: «غمستان از عطار». دکتر فیاض از من خواست هر جای دیگر هم که چنین ترکیبی را دیدم، برایش یادداشت کنم. بعد هم آنقدر تشکر کرد که میخواستم آب شوم. روحیات و محیط اینطور بود؛ نقد داشتیم و شاعر هم از خودش دفاع میکرد.
بعدها دیگر اینطور نبود؛ هرکس میآمد میخواست خودی نشان بدهد. ضمن اینکه من در جلسات خیلی کم پیش میآمد شعر بخوانم؛ برای همین دلم زده میشد از اوضاع اینچنینی. بعد هم در سنوسال ما اصلا دیگر حالش نیست. حتی منزل مرحوم قهرمان را هم دیربهدیر برای احوالپرسی رفقا میروم چراکه رفقای بسیار خوبی هستند؛ کهنه و خوب.
شاید همین روحیه باشد که کارهای پژوهشی من مثل «گزیده غزلیات اسیر شهرستانی» و «چارگانی» از شعرهای خودم شناختهشدهترند؛ انگار همین کمخوانیها در جلسات شعری سبب شده، بیشتر به عنوان یک پژوهشگر دیده شوم تا شاعر.
اوایل دهه۴۰ بود که داشتم از دیوان «اسیر شهرستانی» غزلیاتی انتخاب میکردم برای چاپ.
این شاعر از پایهگذاران سبک هندی است؛ شعرش فضای سورئالیسم دارد. مرا خیلی گرفت. دلیل این اتفاق هم مربوط به چندسال قبل بود؛ روزی که برای بدرقه «ارفعکرمانشاهی» شاعر به ایستگاه راهآهن مشهد رفته بودم. پای ترن قدم میزدیم. ارفع صدای بسیار زیبایی داشت؛ خیلی آرام طوری که دیگران متوجه نشوند این بیت را برایم خواند «بس که میترسم از جداییها/ میگریزم ز آشناییها». این شعر اثر عجیبی در من گذاشت. گفتم بروم دنبال شاعرش؛ چون ارفع هم نمیدانست از کیست.
مدتی دنبال گشتم و بالاخره پیدایش کردم؛ بیتی بود از اسیرشهرستانی. کپی دیوان خطیاش را از هند برایم فرستادندم، با چند چاپ و تذکره دیگر مقایسه کردم و درنهایت گزیدهای از غزلیات اسیر شهرستانی چاپ کردم. ضمن این حرکت برمیخوردم به رباعیات قشنگی که هیچکس نشنیده بود. جایی یادداشتشان کردم. اندیشه جمعآوری رباعیات اینگونه در من جان گرفت.
سال ۶۸ کارم تمام شد، ولی چاپ نکردم؛ علتش هم فوت مادرم بود. اگرچه پدرم قبلا فوت کرده بود و من چهار تا بچه هم داشتم، اما با فوت مادرم، احساس یتیمی میکردم. کمی افسرده شدم. کتاب را چاپ نکردم، گرچه مقدمهاش را هم نوشته بودم. نعش این کتاب عزیز روی دست ما مانده بود؛ چراکه نه سرمایهای برای چاپ داشتم و نه سرمایهگذاری حاضر میشد پولش را در این راه هدر دهد؛ آن هم برای کسی که نه سری میان سرها دارد و نه مدرک دکترایی در ادبیات فارسی از دانشگاه آفریقای جنوبی!
من سعی کردم نابترین رباعیات را از قرن چهارم تا دوران مشروطه جمع کنم و ضمن بررسی دیوانها و تذکرهها و کتب خطی موجود در کتابخانههای ایران، شرحی درباره این نوع شعر بنویسم.
در آن کتاب بهسمت رباعی معاصر نرفتم. گفتم این دوره را بگذارم برای کتابی دیگر. در این حالت من مجبورم از همه رباعی بیاورم، اما بعضی رباعیها به درد نمیخورند. اینطوری دلخوری بیهودهای بهوجود میآید. برای همین درنظر دارم کتابی در دو بخش رباعیهای قابل عرضه و متفرقات تدوین کنم که در بخش متفرقات از همه یک رباعی بگذارم؛ سوای قویبودن یا ضعیفبودن کارشان. جمعآوری این بخش را شروع کردهام، ضمن اینکه بعداز مشروطه اهل رباعی نداریم، اما رباعی خوب بسیار داریم.
اگر بخواهیم دورهای به ماجرا نگاهی بیندازیم، در برخی دورهها اهل رباعی زیاد میشوند؛ مثلا عرفان در دوره تسلط تصوف بر دلها، اهل رباعی را زیاد میکند. تقریبا قرن پنجم و ششم، دوره رباعیتراشی است، اما رباعی خوب در همه قرون داریم. این دوره تصوف، حالوهوا را عوض کرده بهطوریکه یک کتاب رباعی، عطار دارد؛ یک کتاب رباعی، خیام و سنایی هم فراوان رباعی دارد. در این دوره همه عرفا رباعی دارند؛ حتی آنها که شاعر نبودند، مثل ابوسعید ابوالخیر.
یکی از اشکالات مهم که در چاپ کتاب تاخیر انداخت، رباعیات خیام بود که خیلی مرا اذیت کرد؛ زیرا تشخیص و انتخاب سخت بود.
پوچی دنیا، بند این پوچستانشدن که از موضوعات عرفان شاعران آن دوره خاص است، من را به سرودن قالب رباعی ترغیب میکند. خلاصه اینکه بودن رباعی را هم نباید ندید گرفت؛ چون عشق خلاصه است؛ عشق فریاد بلند نمیخواهد؛ یک آه کافی است، با آن باید بروید. عرفان هم با یک یا دو کلمه درست میشود؛ کوتاه با یک انالحق. این بود که بهترین قالب برای بیان حال یا برای بیان فلسفه و عرفان، رباعی بود.
استاد رضا افضلی یکی دیگر از اهالی منطقه ما، از دوستان قدیمی استاد بیگناه بود. او یادادشتی در گرامیداشت این دوست قدیمی نوشته بود.
حبیبالله بیگناه متولد ۱۳۱۸، استاد ادبیات پارسی و از چهرههای شناختهشده این عرصه است. او اولین مجموعه اشعار خود را به نام «دفتر اول» در سال ۴۶ به چاپ رساند که با استقبال چشمگیر مخاطبان همراه شد. فخامت در کلام و جسارت در معنی، از ویژگیهای بارز آثار این استاد گرانمایه است.
چیزی که باعث متمایزشدن استاد از دیگر چهرههای این عرصه است، درک فضای ادبی سالهای درخشان شعر و انس با بزرگان این عرصه ازجمله شاملو، اخوان، قهرمان، کمال و دیگر ستارگان ادب پارسی است. اثر گرانقدر «چارگانی» که مجموعه رباعیات منتخب هزارسال اخیر است، طی ۱۴ سال تلاش بیوقفه این استاد عزیز گردآوری شده و اکنون جزو کتب مرجع مورداستفاده علاقهمندان و پژوهشگران این عرصه است.
تاثیر کلام و سبک شعری استاد بر شعرای پساز خود، غیرقابلانکار است و پرورشیافتگان مکتب ایشان، چون ستارگانی در آسمان شعر و ادب این مرز و بوم میدرخشند. از شاخصههای وجودی ایشان، خلق و خوی نیک و بزرگواری در منش است که هرکس، یک بار موفق به دیدار ایشان شده، برای همیشه جزو مریدان و دوستداران این گوهر ذیقیمت شده است.
سبک خوانش شعر با صدایی دلنشین با تاکیدهای منحصربهفرد و توضیحات شیرین حین قرائت، از مشخصههای خاص ایشان است که همواره حلقهای از عشاق را گرد شمع وجودیشان جمع کرده است. مجموعه آثار نشریافته از استاد، چه در قالب کتاب و چه مقاله و سخنرانی، همیشه جزو مفاخر ادب پارسی ماندگار خواهد بود. با آرزوی طول عمر و سلامتی برای این گوهر درخشان دریای ادب و پارسی.
* این گزارش چهارشنبه، اول دی ۱۳۹۵ در شماره ۲۲۴ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.